نگاهی بر زندگی شهدا و حوادث دفاع مقدس...

آمار مطالب

کل مطالب : 29
کل نظرات : 2

آمار کاربران

افراد آنلاین : 1
تعداد اعضا : 1

کاربران آنلاین


آمار بازدید

بازدید امروز : 43
باردید دیروز : 17
بازدید هفته : 61
بازدید ماه : 60
بازدید سال : 220
بازدید کلی : 20887

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان عاشقان آسمانی57 و آدرس asheghaneasemani57.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 43
بازدید دیروز : 17
بازدید هفته : 61
بازدید ماه : 60
بازدید کل : 20887
تعداد مطالب : 29
تعداد نظرات : 2
تعداد آنلاین : 1

Alternative content


ãÑ˜Ò ŽæåÔ

www.doostqurani.ir/

دوست قرآنی" href="http://doostqurani.ir/">دوست قرآنی

تبلیغات
<-Text2->
نویسنده : حسین
تاریخ : سه شنبه 28 بهمن 1393
نظرات

دست کرد توی جیبش و نامه ای بیرون آورد . حکم فرماندهی سپاه سقز بود.

فکر کردم مال خودش است . با خودم گفتم :«حتما می خواد قول بگیره که پشتش باشم و باهاش کار کنم.» حکم را داد دستم ؛ دیدم اسم من توی آن نامه نوشته شده. نگاهش کردم .

پرسیدم:«این حکم چیه؟»

گفت:« حکم فرماندهی سپاه سقز ؛ برای تو گرفتمش.»

گفتم :«خودت چی ؟ »

گفت:«از این به بعد من هم مسئول عملیاتم، اینم حکم.»

بی اختیار زدم زیر خنده ؛ گفتم:« آقا محمود ! تو هم چه کار هایی می کنی ها! اینجا همه میدونن که تو شایسته تر و بهتر برای فرماندهی سپاه، کس دیگه ای نیست.»

تنها چیزی که نمی توانستم قبول کنم همین یک مورد بود که او بشود مسئول عملیات و من بشوم فرمانده . آنقدر صبر کردم تا مجبور شد حکم را عوض کند.

شهد محمود کاوه...

شهدا شرمنده ایم...

                         

                                            

تعداد بازدید از این مطلب: 505
برچسب‌ها: رد حکم فرماندهی , , , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : حسین
تاریخ : 18 بهمن 1393
نظرات
شهید مهدی زین الدین....

 

بعد از خیبAxGiG,عکس گیگ پایگاه آپلود عکس ویژه وبلاگنویسانر ، دیگر کسی از فرمانده گردان ها معاون هاشان باقی نمانده بود؛ یا شهید شده بودند یا مجروح. با خودم گفتم :« بنده ی خدا حاج مهدی ؛ هیچ کس رو نداره . دست تنها مونده.»

رفتم دیدنش .

فکر میکردم وقتی ببینمش حسابی تو غمه. بلند شد. روی سر و صورتش خاک نشسته بود ، روی لبش هم خنده ؛ همان خنده ی همیشگی. زبانم نگشت بپرسم « با گردان های بی فرمانده ات می خواهی چه کنی.؟»

تعداد بازدید از این مطلب: 395
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : حسین
تاریخ : 18 بهمن 1393
نظرات
شهید مهدی زین الدین......

AxGiG,عکس گیگ پایگاه آپلود عکس ویژه وبلاگنویسان

تازه زنش را آورده بودند اهواز. طبقه ی بالای خانه ی ما مینشستند. آفتاب نزده از خانه می رفت بیرون. کی روز ، صدای پایین آمدنش را از پله ها که شنیدم، رفتم جلویش را گرفتم. گفتم: «مهدی جان! تو دیگه عیال واری ؛ یکم بیشتر مواظب خودت باش.»

گفت : « چی کار کنم؟ مسئولیت بچه های مردم گردنمه.»

گفتم :« لااقل توی سنگر فرماندهیت بمون.» گفت:« اگه فرمانده نیم خیز راه بره ، نیرو ها سینه خیز میرن. اگه بمونه تو سنگرش که بقیه میرن خونه هاشون.»

تعداد بازدید از این مطلب: 413
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : حسین
تاریخ : 18 بهمن 1393
نظرات
شیهد مهدی زین الدین.........

 AxGiG,عکس گیگ پایگاه آپلود عکس ویژه وبلاگنویسان

چند تا سرباز، از قرارگاه ارتش مهمات آورده اند. دو ساعت گذشته و هنوز ی سوم تریلی هم خالی نشده ، عرق از سر و صورتشان می ریزد.

یک بسیجی لاغر و کم سن و سال می آید مشغول می شود. ظهر است که کار تمام میشود. سرباز ها پی فرمانده می گردند تا رسید را امضا کند. همان بنده خدا ، عرق دستش را با شلوار پاک می کند و رسید را می گیرد و امضا می کند.

تعداد بازدید از این مطلب: 448
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : حسین
تاریخ : 18 بهمن 1393
نظرات
شهید جاوید الاثر احمد متوسلیان...

مردم از صبح جلوی در نشسته بودند. بغض ، گلوی همه را گرفته بود . وضع خود احمد هم بهتر از آن ها نبود.

قرار بود آن روز از مریوان بروند. مردم التماس میکردند .میخواستند«کاک احمد»شان را نگه دارند. شانه هایشان را میگرفت ، بغلشان میکرد و میگذاشت سیر گریه کنند.

چشم های خودش هم سرخ و خیس بود.

رفت بین مردم و گفت : «شما خواهرا و برادرای من هستید. من هرجا برم به یادتون هستم . اگه دست خودم بود ، دوست داشتم همیشه کنارتون باشم ؛ ولی همون که دستور داده بود احمد بره کردستان حالا دستور داده بره یه جای دیگه . دست من نیست . وظیفه است ؛ باید برم».

پاناپ دات نت

تعداد بازدید از این مطلب: 397
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : حسین
تاریخ : 18 بهمن 1393
نظرات
بچه ها به خاطر شرایط بدی که توی پادگان داشتیم ، مریض شده بودند. یک بار حاجی رفت سراغ یکی از خلبان ها گفت: « بچه های مارو ببر عقب» ؛ با اعتنا نمیکردند یا میگفتند : «نمیکنیم ».

حاجی اشاره کرد ؛ چند نفر دور بالگرد پخش شدند . ضامن نارنجک را کشید و گفت :« اگه بچه ها رو نبرید ، بالگرد رو همین جا منفجر می کنیم.»

خلبان ها فرار کردند. سرهنگ آمد چیزی بگوید ، سیلی حاج احمد کنارش زد....

شهدا شرمنده ایم...

AxGiG,عکس گیگ پایگاه آپلود عکس ویژه وبلاگنویسان

تعداد بازدید از این مطلب: 424
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : حسین
تاریخ : 18 بهمن 1393
نظرات
«شما برادرا باید حسابی حواستون به اطراف باشه . دائما چپ و راستو چک کنید.

الکی خودتونو به کشتن ندید.»

وقت عملیات که می شد ، خودش جلوتر از همه بود. وقتی با او می رفتی ، می دانستی که اگر یک پشه هم توی هوا بپرد، حواسش هست.

وثتی هم که عملیات تمام میشد ، هر چی می گفتی :«حاجی ! دیگه بریم.» نمی آمد.

همه ی گوشه کنار را سر میزد که مبادا کسی جامانده باشد. وقتی مطمئن میشد ، می رفت آخر ستون با بچه ها بر می گشت.

 شهید جاوید الاثر احمد متوسلیان...

شهدا شرمنده ایم...

تعداد بازدید از این مطلب: 419
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : حسین
تاریخ : 18 بهمن 1393
نظرات
همه دور هم نشسته بودیم . اصغر برگشت گفت :«احمد ! تو که کاری بلد نیستی؛ فکر کنم تو جبهه جاروکشی می کنی ، ها؟»

احمد سرش رو پایین انداخت، لبخند زد و گفت:« ای ؛ تو همین مایه ها.»

ار مکه که برگشته بود، آقای فراهانی یک دسته گل بزرگ فرستاده بود در خانه، یک کارت هم بود که رویش نوشته شده بود:« تقدیم فرمانده رشید تیپ بیست و هفت محمد رسول الله ، حاج احمد متوسلیان»

شهید جاویدالاثر احمد متوسلیان...

شهدا شرمنده ایم...

 

تعداد بازدید از این مطلب: 427
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : حسین
تاریخ : 18 بهمن 1393
نظرات
گفتم :«آقا محمود! اگه مردم تو رو فراموش کنن، این کوه ها فراموشت نمی کنن.» گفت:« چطور مگه؟» گفتم:« به دستور تو، سرباز های امام ، روی خیلی از قله های کردستان نماز خوندن؛ این تو بودی که کلمه ی اشهد ان لا اله الا الله و علی ولی الله رو در  بیشتر این کوه ها طنین انداز کردی.» بچه ها مثل اینکه منتظر بودند کسی سر حرف را باز کند، همه شروع کردند به زدن حرف هایی از همین دست.

چهره اش نشان میداد که از این حرف ها خوشش نیامده. گفت:« ما بدون امام چیزی نیستیم؛ امام همه چیز را از خدا میدونن.» کمی مکث کرد و گفت:« از این حرف ها هم دیگه کسی نزنه وگرنه کلاهمون میره تو هم.»

شهید محمود کاوه...

شهدا شرمنده ایم...

 AxGiG,عکس گیگ پایگاه آپلود عکس ویژه وبلاگنویسان

تعداد بازدید از این مطلب: 444
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : حسین
تاریخ : 18 بهمن 1393
نظرات
یکی از بچه ها به شوخی پتویش را پرت کرد. طرفم . اسلحه از دوشم افتاد و خورد توی سر کاوه.کم مانده بود سکته کنم . سر محمود شکسته بود و داشت خون می آمد . با خودم گفت :«الان است که یک برخورد ناجوری با من بکند .» چون خودم را بی تقصیر میدانستم ، آماده شدم که اگر حرفی، چیزی گفت ، جوابش را بدهم. کاملا خلاف انتظارم عمل کرد ؛ یک دستمال از تو جیبش در آورد، گذاشت رو زخم سرش و بعد از سالن رفت بیرون.

این برخورد از صد تا توگوشی برایم سخت تر بود. دنبالش دویدم . در حالی که دلم می سوخت، با ناراحتی گفتم:«آخه یه حرفی بزن ، چیزی بگو.»

همان طور که می خندید گفت:«مگه چی شده؟»

گفتم:«من زدم سرت رو شکستم، تو حتی نگاه نکردی ببینی کار کی بوده.» همان طور که خون ها را پاک میکرد ، گفت:«این جا کردستانه، از این خون ها باید ریخته بشه ، اینکه چیزی نیست .» چنان مرا شیفته خودش کرد که بعد ها اگر می گفت بمیر؛ میمردم.

شهید محمود کاوه...

شهدا شرمنده ایم...

تعداد بازدید از این مطلب: 419
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : حسین
تاریخ : 18 بهمن 1393
نظرات

بلندی های «سرا (از پایگاه های ضد انقلاب)» دست ضد انقلاب بود . از آن جا دید خوبی روی ما داشتند . آتش سنگینی طرفمان می ریختند، طوری که سرت را نمی توانستی بالا بگیری . همه خوابیده بودند روی زمین . برای این که نیرو ها را تحت کنترل داشته باشم به حالت نیم خیز بودم. ناگهاناز پشت ، دست سنگینی را بر شانه ام احساس کردم ؛ برگشتم دیدم محمود است. جلوی آن همه تیر و گلوله ، صاف ایستاده بود. آمدم بگویت سرت را خم کن، دیدم دارد بدجوری نگاهم می کند.

گفت:«داوودی ! این چه وضعیه ؟ خجالت بکش.»

چشمانش از خشم می درخشید . با صدایی که به فریاد می ماند، گفت:«فکر نکردی اگه سرت رو پایین بیاری ، نیروهات منطقه را خالی می کنن؟» بعد هم ، بدون توجه به آن همه تیر و گلوله که به طرفش می آمد ، به سمت جلو حرکت کرد.

عملیات تمام شده بودکه دیدمش ، دستی به شانه ام زد وگفت:«ضد انقلاب ارزش این رو نداره که جلویش سرتو خم کنی.»

شهید محمود کاوه...

شهدا شرمنده ایم...

AxGiG,عکس گیگ پایگاه آپلود عکس ویژه وبلاگنویسان

تعداد بازدید از این مطلب: 454
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


سلام دوستان.... از این که به وبلاگ بنده حقیر سر زدید بسیار ممنونم. در این وبلاگ نگاهی مختصر بر زندگی شهدا می اندازیم. فقط و فقط میتوان گفت:(( شهدا شرمنده ایم.....))


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود