وقتی که در دانشگاه افسری تدریس می کرد، تصمیم گرفت عملیات های بزرگ هشت سال دفاع مقدس را به انشجویان تدریس کند.
استقبال دانشجویان باعث شد برای نظامند شدن این کار، سازمانی تشکیل دهد .
طرح تشکیلاتی نوشت به نام هیئت معارف جنگ.
او در قالب هیئت معارف جنگ موفق شد فرماندهان بزرگ عملیات های مختلف را به دانشگاه افسری بکشاند.
بعد از تدریس و نقد و بررسی نظری هر عملیات ، در پایان هر دوره، دانشجویان به اتفاق اساتید و با حضور همه ی فرماندهانی که از ارتش و سپاه در آن عملیات نقش داشتند، در منطقه حضور یابند و از نزدیک محل حوادث را ببینند. این فرصت برای فرماندهان مغتنم بود تا خاطراتشان را باز گو کنند.
تیمسار صیاد موفق شد حداقل سه دوره را خود، شخصا سرپرستی کند.
بعد از جنگ هم بیشتر وقت خود را صرف تربیت نیرو های مسلح میکرد.
همه ی کسانی که سربازیشان را در آن ستاد گذرانده اند ، به یاد دارند که هر روز در مراسم صبحگاهی ، صیاد ، خود به وسط میدان می آمد و به همه تمرین ورزش می داد. این ، آغاز یک روز سراسر کار برای او بود.
امروز دانشی نماینده ی مردم آبادان به دلیل سرپیچی از فرمان امام و توهین به لباس روحانیت ، مرود هجوم شاخه ی ابوذر سازمان موحدین قرار گرفت . مایلیم اطلاعیه را جهت درج در روزنامه برای شما بخوانیم.
شخصی که پشت تلفن صحبت میکرد، به لکنت افتاد ؛ مکثی طولانی کرد و سپس گفت:« بفرمایید ؛ می نویسم.»
...بسم الله القاصم اجبارین ؛ هر کس بخواهد در روند انقلاب اسلامی و انجام فرامین امام خمینی سد راه حزب الله شود ، باید هلاک شود. امروز دانشی که یک روحانی دغل و خود فروخته بود و نقش عروسک در مجلس شورای ملی بازی میکرد، مورد خشم و غضب فرزندان امام خمینی قرار گرفت. این حرک ما هشداری است به کلیه ی نمایندگان مجلس شورای ملی که در صورت تعطیل نکردن مجلس ، آن ها نیز دچار چنین سرنوشی خواهند شد ، زیر رهبرمان فرمود:« مجلس باید تعطیل شود.»
نصر من الله و فتح قریب
سازمان موحدین
حسین تلفن را قطع کرد و بلافاصله گوشی را به معزالدین داد و گفت:« بهتر است شما با کیهان صحبت کنید.»
شب هنگام مهیای ترک تهران شدند. باورشان نمی شد که در همان روز هر دو روزنامه ، اطلاعیه ی آن ها را چاپ کرده باشند. حسین با خرسندی روزنامه را میخواند و اطلاعیه ی خود را با روزنامه ی روز گذشته که سخنان دانشی را چاپ کرده بود ، مقایسه می کرد.
سیرک را مصری ها در شهر راه انداخته بودند . کارشان فقط نمایش حیوانات و شعبده بازی نبود؛
زن های بازیگر با سر و وضع زننده ، روی سن می رفتند و نمایش بازی می کردند. مومنین شهر ، رفتن به آنجا را تحریم کرده بودند.
حسین که 14 سال سن داشت به همراه ناصر و احمد قصد آتش زدن سیرک را کردند.
حسین گفته بود: « باید وقتی برویم که خلوت باشد ؛ یعنی هیچ کس نباشد. خود آنها هم توی خوابگاهشان باشند. تا به هیچ کس آسیبی نرسد . ما فقط باید دم و ستگاه سیرک را آتش بزنیم؛ فقط همین . حتی حیوانات هم آسیب نبینند.»
چند روز بعد از آتش زدن سیرک ، حسین و بچه های نامه ای کوتاه برای مسئول سیرک نوشتند و آن را مخفیانه به او رساندند :« در زمانی که اسرائیل ف مردم مظلوم فلسطین را آواره کرده است و ما باید دست به دست هم بدهیم و مسلمانان جهان را بیدار کنیم، جای تعجب است که در این شرایط ، شما برای به فساد کشاندن جوانان کشور ما به ایران آمده اید...»
سال 1353 بود . درست چن روز بعد از راهپیمایی عاشورا ، عاملین آتش سوزی سیرک ، شناسایی شدند. یکی از آنها حسین بود.
او 16 سال داشت . ماموران ساواک آنقدر جستجو کردند تا این که او را در کلاس درس مدرسه اش دستگیر کردند . آنها حسین را با خشونت به خانه اش بردند تا از او بازجویی کنند. وقتی مامور ساواک با پوتین روی فرش خانه ی آنها رفت ، حسین با پرخاش سر او داد کشید:« آهای ! ما روی این فرش ها نماز می خوانیم. کفش هایت را در بیاور!»
مامور ساواک که از حرف او جا خورده بود ، فوری پوتین هایش را در آورد.
آقا محمود گفت:« حاج آقا ! چطور راضی باشم که من فرمانده باشم، آن وقت نیروهایم بروند جلوی تیر و گلوله و من تو مشهد استراحت کنم؟»
بی اختیار اشک تو چشمانم جمع شد.
طبق نظر قطعی دکتر ها ، باید تا مدت زیادی استراحت می کرد. همه شان سفارش می کردند که باید مواظبش باشیم تحرک و فعالیتی نداشته باشد ؛ اما احساس کردم که اگر باز مانع رفتنش بشوم، شاید مرتکب گناهی نابخشودنی شده باشم.
بهش گفتم:« من دیگه مخالفتی ندارم که شما بری ، اما به شرطی که قول بدی مواظب خودت باشی.»
اشک هایش را پاک کرد و خندید.
آهسته به برادرم احمد گفتم:« تا می توانی یواش بران که محمود به پرواز نرسد.» محمود نیم ساعت بعد ناراحت و دمغ گفت :« محمود رفتش.»
با تعجب گفتم :« مگر یواش نرفتی؟» گفت :« یک ریز میگفت تندتر برو، تند تر برو.»
وقتی جلوی منزلش رسیدیم، سریع ساکش رو آورد و با تحکم گفت:« بشین اون طرف خودم میخواهم رانندگی کنم.»
گفتم :« ولی آقا محمود ! شما که با حاج آقا گفتید رانندگی نمی کنید.» گفت :« اعتبار این حرف، از خانه ی حاج آقا تا این جا بود ؛ حالا بشین اون طرف.»
محمود با آخرین سرعت خودش را رساند به پای پرواز، بالاخره او هم رفتی شد؛ رفتنی که بی بازگشت بود.
قبل از رسیدن ما ، ضد انقلاب تو جاده مین گذاشته و فرار کرده بود.
می بایست به سرعت تعقیبشان می کردیم. بهترین راه حل ، راهی بود که کاوه پیشنهاد کرد.
گفت:«برید از تو روستا تراکتور بیارید.»
سریع رفتیم یک تراکتور را با راننده اش آوردیم. به اصرار محمود ، راننده بر خلاف میل از تراکتور پیداه شد. محمود یکی از سرباز های تیپ را که به رانندگی وارد بود، نشاند پشت فرمان. برای این که او دلگرم باشد و ترسش بریزد خودش هم نشست روی گلگیر.
من و چند تا از بچه های تخریب رفتیم جلوی ماشین را سد کردیم و گفتیم:« خطر ناکه آقا محمود !»
لبخندی زد و گفت:« نمی خواد حرص و جوش بخورید؛ برید کنار!»
شروع کردیم به اصرار که اجازه بده ما کنار دست راننده بشینیم ، شما پیاده شین. گفت :« اگه جون من برای شما ارزش داره ، جون شما و این سرباز ها هم برای من ارزش داره.»
بعد از یک درگیری درست و حسابی ، با گرفتن دو سه اسیر و چند کشته ، بر مقرمان بازگشتیم....
آخرین بار که از گردان کمک خواستم، فرمانده گردان گفت:«بچه های سپاه سقز هر کجا که باشند باید الان برسند.»
تنگ غروب ، یکهو آتش ریختن ضدانقلاب قطع شد.
طولی نکشید که هر کدامشان به طرفی فرار کردند. طوری که بقیه را خبر کنند، داد می زدند:
«چیرک های کاوه ! چیریک ها کاوه!»
فرار ضد انقلاب باعث شده بود جان بگیریم و قد راست کنیم.
نگاه کردم دیدم یک گروه پانزده، بیست نفره روی ارتقاعات هستند؛ یک ماشین هم همراهشان بود که یک دوشیکا روی آن بسته بودند. به محض اینکه گفتم:«رفتند طرف سنته» ، رفتند تعقیب آنها.
من هم دنبالشان رفتم. مسئول گروه به بزرگ روستا گفت:« آنها آمدند توبی روستای شما، اسرا را هم آورند همین جا. برو بهشان بگو اگر گروگان ها همین امشب آزاد نشن، کاوه خودش میاد و آن وقت هر چه دیدند از چشم خودشان دیدند.»
مامور روستا و چند تا دیگر از اهالی به دست و پا افتادند و گفتند:«ما خودمان میریم با آنها صحبت میکنیم، فقط شما یک ساعت مهلت بدین.» ساعت هفت ، هشت شب بود که ریش سفیدهای روستا، اسرا و آن هایی را که تسلیم شده بودند ، آورند و تحویلمان دادند.
سلام دوستان....
از این که به وبلاگ بنده حقیر سر زدید بسیار ممنونم.
در این وبلاگ نگاهی مختصر بر زندگی شهدا می اندازیم.
فقط و فقط میتوان گفت:(( شهدا شرمنده ایم.....))