سه نفر به زحمت جا میشدند . نقشه ، پهن بود جلوش. هم گوشی بی سیم روی شانه اش به توپ خانه، گرا می داد و هم روی نقشه کار می کرد.
به من سفارش کرد آب یخ به بسیجی ها برسانم ؛ به یکی سفارش الوار می داد برای سقف سنگرها؛ گاهی هم یک تکه نان خالی بر میداشت می خورد. عصر از شناسایی برگشت.
می گفت:« باید بستان رو نگه داریم. اگه این ارتفاع رو نگیریم و آفتاب بزنه ، این چند روز عملیات یعنی هیچ.»
با این که خسته بود ، دو ساعته چهار تا گردان درست کرد.
خودش هم فرمانده یکی از گردان ها. از سر شب تا صبح حسابی جنگیدند .چهار صبح بود که حسن را بی حال و نیمه جان بردند عقب. ارتفاع را گرفتند ، خیال همه راحت شد...
توپش پر بود ، همش میگفت :« من با اینا کار نمیکنم؛ اصلا هیچ کدومشون رو قبول ندارم ؛
هر چی نیروی با تجربه ست ، گذاشتن کنار ؛ جواب سلام نمیدن به آدم.»
آرام که شد حسن بهش گفت:« نمیتونی همچین حرفی بزنی ؛ یا بگی حلا که آقای ایکس شده فرمانده ، ما نیستیم؛ اگه میخوای خدا توفیق کارهات رو حفظ کنه ، هیچ کاری به این کارا نداشته باش ؛
سلام نماز را که داد، گفت:«قبول باشه ». احمد دلش میخواست بیشتر با هم حرف بزنند .
ناهار را که خوردند، حسن، ظرف ها را شست . بعد از چایی ، کلی حرف زدند و خندیدند.
گفت:«حسن! بیا به مسئول اعزام بگیم ما میخوایم با هم باشیم، میایی؟»
باشه این طوری بیشتر با همیم.
آقا جون! مگه چی میشه ؟ ما میخواهیم با هم باشیم.
باکی ...؟
اون پسره که اونجا نشسته . لاغره. ریش نداره . مسئول اعزام نگاه کرد و گفت:«نمیشه»
چرا...؟
پسر جون ! اونی که تو میگی فرمانده هست . حسن باقریه . من که نمیتوانم اونو جایی بفرستم . اونه که ما رو این ور و اون ور می فرسته . معاون ستاد عملیات جنوبه...
انسانی بسیار پر جنب و جوش بود و این طور نبود که بسنده بکنه به ماموریت و ان پستو مسئولیتی که در اختیار دارد.
درباره ی کادر و یگان های سازمان رزم سپاه خیلی کار میکرد. برای فرمانده گردان، فرمانده تیپ و فرمانده لشکر تلاش زیادی می کرد.
بسیاری از فرمانده لشکر های فعلی سپاه که درقید حیات هستند و بعضی از فرمانده لشکر هایی که به شهادت رسیدند ، این ها را کشف و معرفی کرد و از فرماندهی کل سپاه ، برای این ها حکم گرفت.
وقتی که در دانشگاه افسری تدریس می کرد، تصمیم گرفت عملیات های بزرگ هشت سال دفاع مقدس را به انشجویان تدریس کند.
استقبال دانشجویان باعث شد برای نظامند شدن این کار، سازمانی تشکیل دهد .
طرح تشکیلاتی نوشت به نام هیئت معارف جنگ.
او در قالب هیئت معارف جنگ موفق شد فرماندهان بزرگ عملیات های مختلف را به دانشگاه افسری بکشاند.
بعد از تدریس و نقد و بررسی نظری هر عملیات ، در پایان هر دوره، دانشجویان به اتفاق اساتید و با حضور همه ی فرماندهانی که از ارتش و سپاه در آن عملیات نقش داشتند، در منطقه حضور یابند و از نزدیک محل حوادث را ببینند. این فرصت برای فرماندهان مغتنم بود تا خاطراتشان را باز گو کنند.
تیمسار صیاد موفق شد حداقل سه دوره را خود، شخصا سرپرستی کند.
بعد از جنگ هم بیشتر وقت خود را صرف تربیت نیرو های مسلح میکرد.
همه ی کسانی که سربازیشان را در آن ستاد گذرانده اند ، به یاد دارند که هر روز در مراسم صبحگاهی ، صیاد ، خود به وسط میدان می آمد و به همه تمرین ورزش می داد. این ، آغاز یک روز سراسر کار برای او بود.
امروز دانشی نماینده ی مردم آبادان به دلیل سرپیچی از فرمان امام و توهین به لباس روحانیت ، مرود هجوم شاخه ی ابوذر سازمان موحدین قرار گرفت . مایلیم اطلاعیه را جهت درج در روزنامه برای شما بخوانیم.
شخصی که پشت تلفن صحبت میکرد، به لکنت افتاد ؛ مکثی طولانی کرد و سپس گفت:« بفرمایید ؛ می نویسم.»
...بسم الله القاصم اجبارین ؛ هر کس بخواهد در روند انقلاب اسلامی و انجام فرامین امام خمینی سد راه حزب الله شود ، باید هلاک شود. امروز دانشی که یک روحانی دغل و خود فروخته بود و نقش عروسک در مجلس شورای ملی بازی میکرد، مورد خشم و غضب فرزندان امام خمینی قرار گرفت. این حرک ما هشداری است به کلیه ی نمایندگان مجلس شورای ملی که در صورت تعطیل نکردن مجلس ، آن ها نیز دچار چنین سرنوشی خواهند شد ، زیر رهبرمان فرمود:« مجلس باید تعطیل شود.»
نصر من الله و فتح قریب
سازمان موحدین
حسین تلفن را قطع کرد و بلافاصله گوشی را به معزالدین داد و گفت:« بهتر است شما با کیهان صحبت کنید.»
شب هنگام مهیای ترک تهران شدند. باورشان نمی شد که در همان روز هر دو روزنامه ، اطلاعیه ی آن ها را چاپ کرده باشند. حسین با خرسندی روزنامه را میخواند و اطلاعیه ی خود را با روزنامه ی روز گذشته که سخنان دانشی را چاپ کرده بود ، مقایسه می کرد.
سیرک را مصری ها در شهر راه انداخته بودند . کارشان فقط نمایش حیوانات و شعبده بازی نبود؛
زن های بازیگر با سر و وضع زننده ، روی سن می رفتند و نمایش بازی می کردند. مومنین شهر ، رفتن به آنجا را تحریم کرده بودند.
حسین که 14 سال سن داشت به همراه ناصر و احمد قصد آتش زدن سیرک را کردند.
حسین گفته بود: « باید وقتی برویم که خلوت باشد ؛ یعنی هیچ کس نباشد. خود آنها هم توی خوابگاهشان باشند. تا به هیچ کس آسیبی نرسد . ما فقط باید دم و ستگاه سیرک را آتش بزنیم؛ فقط همین . حتی حیوانات هم آسیب نبینند.»
چند روز بعد از آتش زدن سیرک ، حسین و بچه های نامه ای کوتاه برای مسئول سیرک نوشتند و آن را مخفیانه به او رساندند :« در زمانی که اسرائیل ف مردم مظلوم فلسطین را آواره کرده است و ما باید دست به دست هم بدهیم و مسلمانان جهان را بیدار کنیم، جای تعجب است که در این شرایط ، شما برای به فساد کشاندن جوانان کشور ما به ایران آمده اید...»
سال 1353 بود . درست چن روز بعد از راهپیمایی عاشورا ، عاملین آتش سوزی سیرک ، شناسایی شدند. یکی از آنها حسین بود.
او 16 سال داشت . ماموران ساواک آنقدر جستجو کردند تا این که او را در کلاس درس مدرسه اش دستگیر کردند . آنها حسین را با خشونت به خانه اش بردند تا از او بازجویی کنند. وقتی مامور ساواک با پوتین روی فرش خانه ی آنها رفت ، حسین با پرخاش سر او داد کشید:« آهای ! ما روی این فرش ها نماز می خوانیم. کفش هایت را در بیاور!»
مامور ساواک که از حرف او جا خورده بود ، فوری پوتین هایش را در آورد.
آقا محمود گفت:« حاج آقا ! چطور راضی باشم که من فرمانده باشم، آن وقت نیروهایم بروند جلوی تیر و گلوله و من تو مشهد استراحت کنم؟»
بی اختیار اشک تو چشمانم جمع شد.
طبق نظر قطعی دکتر ها ، باید تا مدت زیادی استراحت می کرد. همه شان سفارش می کردند که باید مواظبش باشیم تحرک و فعالیتی نداشته باشد ؛ اما احساس کردم که اگر باز مانع رفتنش بشوم، شاید مرتکب گناهی نابخشودنی شده باشم.
بهش گفتم:« من دیگه مخالفتی ندارم که شما بری ، اما به شرطی که قول بدی مواظب خودت باشی.»
اشک هایش را پاک کرد و خندید.
آهسته به برادرم احمد گفتم:« تا می توانی یواش بران که محمود به پرواز نرسد.» محمود نیم ساعت بعد ناراحت و دمغ گفت :« محمود رفتش.»
با تعجب گفتم :« مگر یواش نرفتی؟» گفت :« یک ریز میگفت تندتر برو، تند تر برو.»
وقتی جلوی منزلش رسیدیم، سریع ساکش رو آورد و با تحکم گفت:« بشین اون طرف خودم میخواهم رانندگی کنم.»
گفتم :« ولی آقا محمود ! شما که با حاج آقا گفتید رانندگی نمی کنید.» گفت :« اعتبار این حرف، از خانه ی حاج آقا تا این جا بود ؛ حالا بشین اون طرف.»
محمود با آخرین سرعت خودش را رساند به پای پرواز، بالاخره او هم رفتی شد؛ رفتنی که بی بازگشت بود.
قبل از رسیدن ما ، ضد انقلاب تو جاده مین گذاشته و فرار کرده بود.
می بایست به سرعت تعقیبشان می کردیم. بهترین راه حل ، راهی بود که کاوه پیشنهاد کرد.
گفت:«برید از تو روستا تراکتور بیارید.»
سریع رفتیم یک تراکتور را با راننده اش آوردیم. به اصرار محمود ، راننده بر خلاف میل از تراکتور پیداه شد. محمود یکی از سرباز های تیپ را که به رانندگی وارد بود، نشاند پشت فرمان. برای این که او دلگرم باشد و ترسش بریزد خودش هم نشست روی گلگیر.
من و چند تا از بچه های تخریب رفتیم جلوی ماشین را سد کردیم و گفتیم:« خطر ناکه آقا محمود !»
لبخندی زد و گفت:« نمی خواد حرص و جوش بخورید؛ برید کنار!»
شروع کردیم به اصرار که اجازه بده ما کنار دست راننده بشینیم ، شما پیاده شین. گفت :« اگه جون من برای شما ارزش داره ، جون شما و این سرباز ها هم برای من ارزش داره.»
بعد از یک درگیری درست و حسابی ، با گرفتن دو سه اسیر و چند کشته ، بر مقرمان بازگشتیم....
آخرین بار که از گردان کمک خواستم، فرمانده گردان گفت:«بچه های سپاه سقز هر کجا که باشند باید الان برسند.»
تنگ غروب ، یکهو آتش ریختن ضدانقلاب قطع شد.
طولی نکشید که هر کدامشان به طرفی فرار کردند. طوری که بقیه را خبر کنند، داد می زدند:
«چیرک های کاوه ! چیریک ها کاوه!»
فرار ضد انقلاب باعث شده بود جان بگیریم و قد راست کنیم.
نگاه کردم دیدم یک گروه پانزده، بیست نفره روی ارتقاعات هستند؛ یک ماشین هم همراهشان بود که یک دوشیکا روی آن بسته بودند. به محض اینکه گفتم:«رفتند طرف سنته» ، رفتند تعقیب آنها.
من هم دنبالشان رفتم. مسئول گروه به بزرگ روستا گفت:« آنها آمدند توبی روستای شما، اسرا را هم آورند همین جا. برو بهشان بگو اگر گروگان ها همین امشب آزاد نشن، کاوه خودش میاد و آن وقت هر چه دیدند از چشم خودشان دیدند.»
مامور روستا و چند تا دیگر از اهالی به دست و پا افتادند و گفتند:«ما خودمان میریم با آنها صحبت میکنیم، فقط شما یک ساعت مهلت بدین.» ساعت هفت ، هشت شب بود که ریش سفیدهای روستا، اسرا و آن هایی را که تسلیم شده بودند ، آورند و تحویلمان دادند.
دست کرد توی جیبش و نامه ای بیرون آورد . حکم فرماندهی سپاه سقز بود.
فکر کردم مال خودش است . با خودم گفتم :«حتما می خواد قول بگیره که پشتش باشم و باهاش کار کنم.» حکم را داد دستم ؛ دیدم اسم من توی آن نامه نوشته شده. نگاهش کردم .
پرسیدم:«این حکم چیه؟»
گفت:« حکم فرماندهی سپاه سقز ؛ برای تو گرفتمش.»
گفتم :«خودت چی ؟ »
گفت:«از این به بعد من هم مسئول عملیاتم، اینم حکم.»
بی اختیار زدم زیر خنده ؛ گفتم:« آقا محمود ! تو هم چه کار هایی می کنی ها! اینجا همه میدونن که تو شایسته تر و بهتر برای فرماندهی سپاه، کس دیگه ای نیست.»
تنها چیزی که نمی توانستم قبول کنم همین یک مورد بود که او بشود مسئول عملیات و من بشوم فرمانده . آنقدر صبر کردم تا مجبور شد حکم را عوض کند.
بعد از خیبر ، دیگر کسی از فرمانده گردان ها معاون هاشان باقی نمانده بود؛ یا شهید شده بودند یا مجروح. با خودم گفتم :« بنده ی خدا حاج مهدی ؛ هیچ کس رو نداره . دست تنها مونده.»
رفتم دیدنش .
فکر میکردم وقتی ببینمش حسابی تو غمه. بلند شد. روی سر و صورتش خاک نشسته بود ، روی لبش هم خنده ؛ همان خنده ی همیشگی. زبانم نگشت بپرسم « با گردان های بی فرمانده ات می خواهی چه کنی.؟»
تازه زنش را آورده بودند اهواز. طبقه ی بالای خانه ی ما مینشستند. آفتاب نزده از خانه می رفت بیرون. کی روز ، صدای پایین آمدنش را از پله ها که شنیدم، رفتم جلویش را گرفتم. گفتم: «مهدی جان! تو دیگه عیال واری ؛ یکم بیشتر مواظب خودت باش.»
گفت : « چی کار کنم؟ مسئولیت بچه های مردم گردنمه.»
گفتم :« لااقل توی سنگر فرماندهیت بمون.» گفت:« اگه فرمانده نیم خیز راه بره ، نیرو ها سینه خیز میرن. اگه بمونه تو سنگرش که بقیه میرن خونه هاشون.»
چند تا سرباز، از قرارگاه ارتش مهمات آورده اند. دو ساعت گذشته و هنوز ی سوم تریلی هم خالی نشده ، عرق از سر و صورتشان می ریزد.
یک بسیجی لاغر و کم سن و سال می آید مشغول می شود. ظهر است که کار تمام میشود. سرباز ها پی فرمانده می گردند تا رسید را امضا کند. همان بنده خدا ، عرق دستش را با شلوار پاک می کند و رسید را می گیرد و امضا می کند.
مردم از صبح جلوی در نشسته بودند. بغض ، گلوی همه را گرفته بود . وضع خود احمد هم بهتر از آن ها نبود.
قرار بود آن روز از مریوان بروند. مردم التماس میکردند .میخواستند«کاک احمد»شان را نگه دارند. شانه هایشان را میگرفت ، بغلشان میکرد و میگذاشت سیر گریه کنند.
چشم های خودش هم سرخ و خیس بود.
رفت بین مردم و گفت : «شما خواهرا و برادرای من هستید. من هرجا برم به یادتون هستم . اگه دست خودم بود ، دوست داشتم همیشه کنارتون باشم ؛ ولی همون که دستور داده بود احمد بره کردستان حالا دستور داده بره یه جای دیگه . دست من نیست . وظیفه است ؛ باید برم».
بچه ها به خاطر شرایط بدی که توی پادگان داشتیم ، مریض شده بودند. یک بار حاجی رفت سراغ یکی از خلبان ها گفت: « بچه های مارو ببر عقب» ؛ با اعتنا نمیکردند یا میگفتند : «نمیکنیم ».
حاجی اشاره کرد ؛ چند نفر دور بالگرد پخش شدند . ضامن نارنجک را کشید و گفت :« اگه بچه ها رو نبرید ، بالگرد رو همین جا منفجر می کنیم.»
خلبان ها فرار کردند. سرهنگ آمد چیزی بگوید ، سیلی حاج احمد کنارش زد....
همه دور هم نشسته بودیم . اصغر برگشت گفت :«احمد ! تو که کاری بلد نیستی؛ فکر کنم تو جبهه جاروکشی می کنی ، ها؟»
احمد سرش رو پایین انداخت، لبخند زد و گفت:« ای ؛ تو همین مایه ها.»
ار مکه که برگشته بود، آقای فراهانی یک دسته گل بزرگ فرستاده بود در خانه، یک کارت هم بود که رویش نوشته شده بود:« تقدیم فرمانده رشید تیپ بیست و هفت محمد رسول الله ، حاج احمد متوسلیان»
گفتم :«آقا محمود! اگه مردم تو رو فراموش کنن، این کوه ها فراموشت نمی کنن.» گفت:« چطور مگه؟» گفتم:« به دستور تو، سرباز های امام ، روی خیلی از قله های کردستان نماز خوندن؛ این تو بودی که کلمه ی اشهد ان لا اله الا الله و علی ولی الله رو در بیشتر این کوه ها طنین انداز کردی.» بچه ها مثل اینکه منتظر بودند کسی سر حرف را باز کند، همه شروع کردند به زدن حرف هایی از همین دست.
چهره اش نشان میداد که از این حرف ها خوشش نیامده. گفت:« ما بدون امام چیزی نیستیم؛ امام همه چیز را از خدا میدونن.» کمی مکث کرد و گفت:« از این حرف ها هم دیگه کسی نزنه وگرنه کلاهمون میره تو هم.»
یکی از بچه ها به شوخی پتویش را پرت کرد. طرفم . اسلحه از دوشم افتاد و خورد توی سر کاوه.کم مانده بود سکته کنم . سر محمود شکسته بود و داشت خون می آمد . با خودم گفت :«الان است که یک برخورد ناجوری با من بکند .» چون خودم را بی تقصیر میدانستم ، آماده شدم که اگر حرفی، چیزی گفت ، جوابش را بدهم. کاملا خلاف انتظارم عمل کرد ؛ یک دستمال از تو جیبش در آورد، گذاشت رو زخم سرش و بعد از سالن رفت بیرون.
این برخورد از صد تا توگوشی برایم سخت تر بود. دنبالش دویدم . در حالی که دلم می سوخت، با ناراحتی گفتم:«آخه یه حرفی بزن ، چیزی بگو.»
همان طور که می خندید گفت:«مگه چی شده؟»
گفتم:«من زدم سرت رو شکستم، تو حتی نگاه نکردی ببینی کار کی بوده.» همان طور که خون ها را پاک میکرد ، گفت:«این جا کردستانه، از این خون ها باید ریخته بشه ، اینکه چیزی نیست .» چنان مرا شیفته خودش کرد که بعد ها اگر می گفت بمیر؛ میمردم.
بلندی های «سرا (از پایگاه های ضد انقلاب)» دست ضد انقلاب بود . از آن جا دید خوبی روی ما داشتند . آتش سنگینی طرفمان می ریختند، طوری که سرت را نمی توانستی بالا بگیری . همه خوابیده بودند روی زمین . برای این که نیرو ها را تحت کنترل داشته باشم به حالت نیم خیز بودم. ناگهاناز پشت ، دست سنگینی را بر شانه ام احساس کردم ؛ برگشتم دیدم محمود است. جلوی آن همه تیر و گلوله ، صاف ایستاده بود. آمدم بگویت سرت را خم کن، دیدم دارد بدجوری نگاهم می کند.
گفت:«داوودی ! این چه وضعیه ؟ خجالت بکش.»
چشمانش از خشم می درخشید . با صدایی که به فریاد می ماند، گفت:«فکر نکردی اگه سرت رو پایین بیاری ، نیروهات منطقه را خالی می کنن؟» بعد هم ، بدون توجه به آن همه تیر و گلوله که به طرفش می آمد ، به سمت جلو حرکت کرد.
عملیات تمام شده بودکه دیدمش ، دستی به شانه ام زد وگفت:«ضد انقلاب ارزش این رو نداره که جلویش سرتو خم کنی.»
سلام دوستان....
از این که به وبلاگ بنده حقیر سر زدید بسیار ممنونم.
در این وبلاگ نگاهی مختصر بر زندگی شهدا می اندازیم.
فقط و فقط میتوان گفت:(( شهدا شرمنده ایم.....))